از جمله تأثیر گذارترین چیزها، لحظات بیدارشدن و به خود آمدن گناهکارانِ فرورفته در زشتیها و معصیتهاست.
آنگاه که دوست داشتن و بزرگ داشتن الله و پیامبرش (صلی الله علیه وسلم)، آنان را از معاصی باز میدارد!
یکی از این موارد را شیخ ابوالحسن ندوی (خداوند او را رحمت کند) در کتابش «الطریق إلی المدینة» دربارهی شاعری هندی به نام «اختر شیرانی» که معتاد به نوشیدن خمر و بدکاری بود، ذکر میکند.
«اختر» با دوستان شرابخوار و برخی از جوانان کمونیست عرب که به نظر میرسید زبان آن ها را یاد گرفتهاند، همنشینی میکرد.
وقتی که شراب در اختر اثر می کرد و مست میشد، اطرافیانش به او میگفتند: «دربارهی فلانی چه میگویی؟»، و اختر شعری زشت و دور از حیاء را دربارهاش میسرود، و همگی میخندیدند!
باری یکی از هم نشینان او جسارت کرد و به اختر گفت: «درباره محمد چه میگویی؟!»، علیه الصلاة والسلام.
آن جوان هنوز جملهاش را تمام نکرد که شاعر مست، با جام شیشهای بر سرش زد و گفت: «ای بیادب! تو این سؤال زشت را از مردی گناهکاری چون من میپرسی که به بدبختیاش اقرار میکند؟ انتظار داری از یک فاسق چه بشنوی؟!»
در حالیکه بدنش میلرزید و شروع به گریه کرده بود، رو به آن جوان بیحیا کرده و با تندی گفت: «ای خبیث! چگونه به خود اجازه دادی که این اسم پاک و مقدس را به زبان بیاوری؟ ای بیحیا! چگونه چنین جسارتی کردی؟ ای بی حیا! میتوانستی دربارهی چیزهای بسیار دیگری سخن بگویی، چرا در این قلمرو مقدس وارد شدی؟! از خدا به سبب این سوال زشت آمرزش بخواه که من به خوبی به خبث طینت شما آگاهم!»
سپس دستور داد تا او را از مجلس بیرون کنند، و به تنهایی برخاست و تمام شب را با گریه گذراند؛ او می گفت: «به راستی که این جوانان ملحد به این حد از جرأت و وقاحت رسیدهاند که میخواهند آخرین چیزی که ما از ولاء و اخلاص و وفاء به آن افتخار کرده و بر آن زندگی می کنیم را از ما بگیرند! من مردی گناهکارم؛ در این شکی نیست و به آن اقرار دارم، ولی اینها سعی دارند تا قید اسلام را از گردن و قلبهای مان برداشته و ما را از دایرهی ایمان خارج کنند! نه به خداوند سوگند که به این راضی نخواهیم شد!»
چه زیباست که هر چه قدر هم شخص در گناه فرو رود، تعظیم و بزرگداشت الله، کتاب و پیامبرش (صلی الله علیه وسلم) در قلبش بماند.
? د. إياد قنيبي ?