روزی مردی در یک قریه توتهای الماس را پیدا میکند به همه زرگران قریه میبرد تا بفروشد اما هیچ یکی از زرگران توان خرید آن الماس را نداشتن و زرگران اورا پیش پادشاه فرستادند که تنها پادشاه توان خرید این الماس را دارد زمانی که نزد پادشاه میرود پادشاه الماس را گرفته اورا دهن دروازه خزانه میبرد و میگوید مدت یک ساعت وقت داری وارد خزانه شو و هر چیزی که میخواهی بردار و بیرون بیا مرد وقتی وارد خزانه میشود میبیند که هر چقدر پیش برود اشیای مقبولتری میبیند با خود فکر میکند که یکبار تمام خزانه را ببیند و هر آن چیزی که خوشش آمد بردارد مرد در حال انتخاب اشیا بود که ناگهان چشم اش به یک تخت خواب میخورد که خیلی زیبا بود با خود گفت که یکبار بالایش دراز میکشم اگر راحت بود این را هم برای بردن انتخاب میکنم و وقتی دراز میکشد ناگهان او را خواب میبرد، بعد از یک ساعت عسکر آمده بیدارش میکند که وقت تمام است از خزانه بیرون شو!
مرد حیرت زده شد که هم الماس رفت وهم از خزانه چیزی بیرون نکرد
به عسکر خیلی عذر کرد که برایش چند دقیقه وقت بدهد. اما عسکر حتی یک ثانیه هم وقت نداد برایش و با دستان خالی از خزانه بیرون شد .
درنتیجه:
– الماس مدت زنده گی است که خدا برای بنده گانش داده است که هیچ کس جز الله قیمت آنرا پرداخته نمیتواند.
– خزانه دنیایی است که در آن فرستاده شده ایم ،ومربوط به خود ما میشود که دست خالی برویم یا متاعی هم داشته باشیم؟
– عسکر هم ملک الموت است زمانی که وقت ما تمام میشود حتی یک ثانیه هم اجازه بودن برای ما نمیدهد.
چی زیباست که توشه برای بردن داشته باشیم بجای اینکه دست خالی برگردیم به سوی الله جل جلاله.