جوانی میگوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت، از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فراگرفته بود.
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غمها زیاد میشوند با خواب از آنها میگریزم.
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو دَرِ دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیفتر است.
آیا پای شما به من اجازه میدهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و دَر را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش پر از اشک هست.
پدرم گفت: اجازه نمیدهم که پایم را ببوسی!
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد، و چیزی گفته نتوانستم.